بی دم. (ناظم الاطباء). حیوانی که دم او را بریده اند. بتور. بتوره. بتراء. (یادداشت مؤلف). ابتر. (ترجمان القرآن) (دهار) ، ناقص. (یادداشت مؤلف) : و سخن با زینت گوی دم بریده مگوی. (منتخب قابوس نامه ص 167) ، تعبیری به مزاح و طنز، به معنی محیل. مکار. گربز. زرنگ. محتال: ای دم بریده، مزاحی است با کوچکتری که امری را پنهان کردن خواهد، سخت زیرکسار. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از مردم شریر و بدذات. (لغت محلی شوشتر)
بی دم. (ناظم الاطباء). حیوانی که دم او را بریده اند. بتور. بتوره. بتراء. (یادداشت مؤلف). ابتر. (ترجمان القرآن) (دهار) ، ناقص. (یادداشت مؤلف) : و سخن با زینت گوی دم بریده مگوی. (منتخب قابوس نامه ص 167) ، تعبیری به مزاح و طنز، به معنی محیل. مکار. گربز. زرنگ. محتال: ای دم بریده، مزاحی است با کوچکتری که امری را پنهان کردن خواهد، سخت زیرکسار. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از مردم شریر و بدذات. (لغت محلی شوشتر)
جانوری که دمش قطع شده باشد ابتر بی دم، شخص زرنگ چابک: شیطان دم بریده، حرفی که قسمت موخر آنرا ننوشته باشند: (یای تنکیر و خطاب و نسبت را غالب اوقات دم بریده مینوشتند)
جانوری که دمش قطع شده باشد ابتر بی دم، شخص زرنگ چابک: شیطان دم بریده، حرفی که قسمت موخر آنرا ننوشته باشند: (یای تنکیر و خطاب و نسبت را غالب اوقات دم بریده مینوشتند)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید. فردوسی. فروافکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش. نظامی. به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف برید. سعدی. تبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید. فردوسی. فروافکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش. نظامی. به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف برید. سعدی. تَبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
آنکه دستش بریده باشد. مقطوع الید. بریده دست. أجدع. أقطع: طرارانی که دزد گنج اند هم دست بریده شان ببینم. خاقانی. ، جراحت و بریدگی در دست یافته: هرکه نظارۀ تو شددست بریده می شود یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو. خاقانی. ، کوتاه. ممنوع المداخله، کنایه از پارچۀ نارسا که رختی نشود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
آنکه دستش بریده باشد. مقطوع الید. بریده دست. أجدع. أقطع: طرارانی که دزد گنج اند هم دست بریده شان ببینم. خاقانی. ، جراحت و بریدگی در دست یافته: هرکه نظارۀ تو شددست بریده می شود یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو. خاقانی. ، کوتاه. ممنوع المداخله، کنایه از پارچۀ نارسا که رختی نشود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
درم خرید. بنده. (شرفنامۀ منیری). زر خرید. مملوک. برده. غلام. عبد. امه. مولی: گروهی را عبیدالشراء گویند، ایشان بندگان درم خریده بودند، گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 59). این شش ملک (فرزندان بوسعید در شهر لحسا) بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هر کار که باشد به کنکاج یکدیگر می سازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بندۀ درم خریدۀ زنگی و حبشی بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 110). همه سپاه سالاران و سراهنگان و طبقات لشکر را همچون بندگان درم خریده داشتندی و همگان را گوشوار بندگی در گوشها کرده بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). بنده شومت درم خریده زین جنس گرم کنی تو آزاد. مسعودسعد. دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش. خاقانی. سلام من که رساند به پهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست. خاقانی. من که بودم درم خریدۀ او برگزیدم همان گزیدۀ او. نظامی. گوهر کان حرم دریدۀ اوست کان گوهر درم خریدۀ اوست. نظامی. آن به که درم خریدۀ تو سرمه نبرد ز دیدۀ تو. نظامی. در ولایت درم خریدۀ من وز ولینعمتان دیدۀ من. نظامی. خواب نرگس، خمار دیدۀ او ناز نسرین، درم خریدۀ او. نظامی. دوستی از درم خریده مجوی پرده داری ز پس دریده مجوی. اوحدی. این دیه را دارای بن دارا بنا کرده است و بنام درم خریدگان خود نام نهاده. (تاریخ قم ص 84). احواص را هفتاد بندۀ درم خریده بود. (تاریخ قم ص 255). با درم خریدگان مزاح مکنید. (منسوب به نوشیروان)
درم خرید. بنده. (شرفنامۀ منیری). زر خرید. مملوک. برده. غلام. عبد. امه. مولی: گروهی را عبیدالشراء گویند، ایشان بندگان درم خریده بودند، گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 59). این شش ملک (فرزندان بوسعید در شهر لحسا) بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هر کار که باشد به کنکاج یکدیگر می سازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بندۀ درم خریدۀ زنگی و حبشی بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 110). همه سپاه سالاران و سراهنگان و طبقات لشکر را همچون بندگان درم خریده داشتندی و همگان را گوشوار بندگی در گوشها کرده بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). بنده شَوَمت درم خریده زین جنس گَرَم کنی تو آزاد. مسعودسعد. دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش. خاقانی. سلام من که رساند به پهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست. خاقانی. من که بودم درم خریدۀ او برگزیدم همان گزیدۀ او. نظامی. گوهر کان حرم دریدۀ اوست کان گوهر درم خریدۀ اوست. نظامی. آن به که درم خریدۀ تو سرمه نبرد ز دیدۀ تو. نظامی. در ولایت درم خریدۀ من وز ولینعمتان دیدۀ من. نظامی. خواب نرگس، خمار دیدۀ او ناز نسرین، درم خریدۀ او. نظامی. دوستی از درم خریده مجوی پرده داری ز پس دریده مجوی. اوحدی. این دیه را دارای بن دارا بنا کرده است و بنام درم خریدگان خود نام نهاده. (تاریخ قم ص 84). احواص را هفتاد بندۀ درم خریده بود. (تاریخ قم ص 255). با درم خریدگان مزاح مکنید. (منسوب به نوشیروان)
حروف بریده که بر کاغذ دیگر وصل کنند. خط ببریده. (آنندراج) : چون نامه نویسم بسوی سیمین بر هر حرف شود آتش و هر نقطه شرر در نامه ز بس که جای حرفم سوزد مانند خط بریده آید بنظر. نظام دستغیب (از آنندراج). ز گرمی جامه ام هر جا رسیده تهی گردیده چون خط بریده. میر یحیی شیرازی (از آنندراج)
حروف بریده که بر کاغذ دیگر وصل کنند. خط ببریده. (آنندراج) : چون نامه نویسم بسوی سیمین بر هر حرف شود آتش و هر نقطه شرر در نامه ز بس که جای حرفم سوزد مانند خط بریده آید بنظر. نظام دستغیب (از آنندراج). ز گرمی جامه ام هر جا رسیده تهی گردیده چون خط بریده. میر یحیی شیرازی (از آنندراج)