جدول جو
جدول جو

معنی دم بریده - جستجوی لغت در جدول جو

دم بریده
ویژگی جانوری که دمش را بریده باشند، ابتر، بریده دم، بکنک، کلته
کنایه از شخص زرنگ و مکار و حیله گر
تصویری از دم بریده
تصویر دم بریده
فرهنگ فارسی عمید
دم بریده
(پَ تَ)
بی دم. (ناظم الاطباء). حیوانی که دم او را بریده اند. بتور. بتوره. بتراء. (یادداشت مؤلف). ابتر. (ترجمان القرآن) (دهار) ، ناقص. (یادداشت مؤلف) : و سخن با زینت گوی دم بریده مگوی. (منتخب قابوس نامه ص 167) ، تعبیری به مزاح و طنز، به معنی محیل. مکار. گربز. زرنگ. محتال: ای دم بریده، مزاحی است با کوچکتری که امری را پنهان کردن خواهد، سخت زیرکسار. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از مردم شریر و بدذات. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
دم بریده
جانوری که دمش قطع شده باشد ابتر بی دم، شخص زرنگ چابک: شیطان دم بریده، حرفی که قسمت موخر آنرا ننوشته باشند: (یای تنکیر و خطاب و نسبت را غالب اوقات دم بریده مینوشتند)
فرهنگ لغت هوشیار
دم بریده
((دُ. بُ دِ))
کنایه از شخص زرنگ و آب زیر کاه
تصویری از دم بریده
تصویر دم بریده
فرهنگ فارسی معین
دم بریده
ابتر
تصویری از دم بریده
تصویر دم بریده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
هر چیزی که آن را دم کرده باشند از چای و قهوه و برنج و دارو، بادکرده، ورم کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
ترک آمد و شد کردن، پا بریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی بریده
تصویر پی بریده
آنکه رگ وپی پایش بریده شده، پی برکشیده، پی کرده
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بَ رِ)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ گِ رِتَ)
دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن:
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
فروافکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش.
نظامی.
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید.
سعدی.
تبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
لغت نامه دهخدا
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته:
کرم زین بیش کن با مردۀ خویش
مکن بیداد بر دل بردۀ خویش.
نظامی.
پیش تو استون مسجد مرده ایست
پیش احمد عاشقی دل برده ایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ بُ دَ / دِ)
آنکه دستش بریده باشد. مقطوع الید. بریده دست. أجدع. أقطع:
طرارانی که دزد گنج اند
هم دست بریده شان ببینم.
خاقانی.
، جراحت و بریدگی در دست یافته:
هرکه نظارۀ تو شددست بریده می شود
یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو.
خاقانی.
، کوتاه. ممنوع المداخله، کنایه از پارچۀ نارسا که رختی نشود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَتِ بُ دَ / دِ)
دست بریده شده. دست جدا شده از بدن. ترّی ̍. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِرَ خَ دَ / دِ)
درم خرید. بنده. (شرفنامۀ منیری). زر خرید. مملوک. برده. غلام. عبد. امه. مولی: گروهی را عبیدالشراء گویند، ایشان بندگان درم خریده بودند، گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 59). این شش ملک (فرزندان بوسعید در شهر لحسا) بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تختی دیگر و هر کار که باشد به کنکاج یکدیگر می سازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بندۀ درم خریدۀ زنگی و حبشی بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 110).
همه سپاه سالاران و سراهنگان و طبقات لشکر را همچون بندگان درم خریده داشتندی و همگان را گوشوار بندگی در گوشها کرده بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43).
بنده شومت درم خریده
زین جنس گرم کنی تو آزاد.
مسعودسعد.
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش.
خاقانی.
سلام من که رساند به پهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست.
خاقانی.
من که بودم درم خریدۀ او
برگزیدم همان گزیدۀ او.
نظامی.
گوهر کان حرم دریدۀ اوست
کان گوهر درم خریدۀ اوست.
نظامی.
آن به که درم خریدۀ تو
سرمه نبرد ز دیدۀ تو.
نظامی.
در ولایت درم خریدۀ من
وز ولینعمتان دیدۀ من.
نظامی.
خواب نرگس، خمار دیدۀ او
ناز نسرین، درم خریدۀ او.
نظامی.
دوستی از درم خریده مجوی
پرده داری ز پس دریده مجوی.
اوحدی.
این دیه را دارای بن دارا بنا کرده است و بنام درم خریدگان خود نام نهاده. (تاریخ قم ص 84). احواص را هفتاد بندۀ درم خریده بود. (تاریخ قم ص 255). با درم خریدگان مزاح مکنید. (منسوب به نوشیروان)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ وَ گَ تَ)
قدم بریده شدن، ترک آمد و شد کردن. (آنندراج) :
بریده شد قدمش ساعتی از آن در و بام
به آفتاب گرفتن خوشم برای همین.
محمد قدسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَرَ / رِ دَ / دِ)
برندۀ دل. زیبارویی که دل از آدمی برباید. دلبر:
ای دل برنده هرچه توانی همی کنی
میدان فراخ یافته ای گوی زن هلا.
مسعود رازی
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ بُ دَ/ دِ)
حروف بریده که بر کاغذ دیگر وصل کنند. خط ببریده. (آنندراج) :
چون نامه نویسم بسوی سیمین بر
هر حرف شود آتش و هر نقطه شرر
در نامه ز بس که جای حرفم سوزد
مانند خط بریده آید بنظر.
نظام دستغیب (از آنندراج).
ز گرمی جامه ام هر جا رسیده
تهی گردیده چون خط بریده.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ / دِ)
آنکه پی او بریده است. آنکه وتر عرقوب او قطع شده است. پی کرده. پی زده
لغت نامه دهخدا
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
ترک آمد و شد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بریده
تصویر پی بریده
آنکه پی او قطع شده ظنکه وتر عرقوب او بردیده شده پی کرده پی زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط بریده
تصویر خط بریده
شکسته نویسی، دبیره شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پای او را قطع کرده باشند. یا پا بریده بودن، ترک آمد و رفت کردن: پای فلانی از اینجا بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
((~. بُ دَ))
ترک آمد و شد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
((دَ. کَ دِ))
هر نوع محلول دارویی گیاهی که از ریختن در آب جوش حاصل می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغ بریده
تصویر دماغ بریده
اکشم
فرهنگ واژه فارسی سره
فرار کرده، متواری
فرهنگ گویش مازندرانی